دانش بجوی

عالی برای علم آموزان

دانش بجوی

عالی برای علم آموزان

بر باد رفته

بالاخره بعد از 2سال جستجو بین اقوام و دوستان کتاب بر باد رفته رو پیدا کردم.
راجع به انتخاب این کتاب نیازی به توضیح نیست. چرا که بر باد رفته اثری مشهور و ماندگار بوده است. فیلم این کتاب هم قبلا ساخته و پخش شده است.
_ شخصیت اسکارلت در این داستان دختری جسور، پول دوست، با اعتماد به نفس و متکبر و از خانواده ای نامدار و متمول است که اکثر مواقع مرکز توجه همگان واقع می شود. او که از نوجوانی شیفته نجیب زاده ای به نام اشلی است بعد از ازدواج اشلی با ملانی بعلت احساس سرخوردگی و شکست با برادر ملانی، چارلز ازدواج می کند و موجب جدایی چارلز از نامزدش می شود. چندسال بعد چارلز در جنگ کشته می شود و اشلی هم خانه اجدادی بزرگ خود را از دست می دهد و به تارا که خانه اسکارلت است پناه می آورد.
_ رت باتلر مردی جوان، متمول، خوش قیافه و البته بدنام است که بسیاری از حرفها و رفتارهایش کنایه آمیز و همراه با تمسخر هستند. قیافه جذاب و ظاهر شیک و آراسته همیشگی اش او را مرکز توجه قرار می دهد. اسکارلت از رفتار زننده رت از او تقریبا متنفر است. رت معتقد است همه کس و همه چیز را می تواند بدست آورد اما وقتی این نظریه اش در مورد اسکارلت که همیشه عاشق و شیفته اوست درست در نمی آید به او پیشنهاد ازدواج می دهد.
_ اشلی ویلکز نجیب زاده ای از خانواده ای نامدار و متمول است که به اسکارلت علاقه دارد. تنها حرفه ای که خوب ازعهده آن برمی آید شاعری و شرافت است. اما از آنجا که علاقه اش به اسکارلت از جنس عشق نیست با ملانی ازدواج می کند.
_ ملانی  دختری ضعیف و رنجور، پاک و معصوم و دوست داشتنی با اراده ای مثال زدنی و ایمانی محکم است. زنی که حتی رت باتلر هم به او مانند یک قدیس می نگرد و به او احترام می گذارد.
زمانی که یک افسر شمالی در تارا به ملانی حمله می کند، اسکارلت افسر را می کشد و جان ملانی را نجات می دهد و این کار اسکارلت موجب احساس دین ملانی به او می شود که این احساس ملانی تا زمان مرگ از بین نمی رود و هرگز ایمان او را نسبت به اسکارلت کمرنگ نمی کند.
در این دوران به علت جنگ و حوادث متعاقب آن مثل آزاد شدن بردگان و پیروزی ایالات شمالی بر جنوبی زندگی بر اعضاء تارا که در جونزبورو هستند تنگ می شود. روزگار بسیار سختی بر آنها می گذرد و ساکنین تارا، حتی به نان شب هم محتاج می شوند. مادر اسکارلت قبلا فوت شده، پدر اسکارلت هم با حوادث اخیر از پا می افتد و تقریبا عقلش را از دست می دهد و اسکارلت، تنها امید خانواده و اشلی و ملانی و دیگر ساکنین تارا شامل چند خدمتکار که عضوی از خانواده محسوب می شوند و ویل که  مشاور و کمکی برای اسکارلت است، می شود.
از آنجا که چندین نفر از تازه به حکومت رسیده ها  قصد تصاحب تارا را در سر می پرورانند مالیات سنگینی بر تارا می بندند و اسکارلت ناچار برای تامین مالیات راهی آتلانتا محل زندگی عمه اش می شود تا در آنجا با وجود عدم تمایل از رت باتلر پولی قرض بگیرد. قبلا خود را برای تمام اتفاقات و پیشنهادات کثیفی که ممکن است رت به او بکند آماده می کند. در آتلانتا متوجه می شود که وضع دیگران هم از او بهتر نیست. پس ناچار سراغ رت را می گیرد تا فکر خود را عملی کند. از قضا رت به جرم کلاهبرداری از دولت در زندان به سر می برد و احتمال طولانی شدن اسارتش هم می رود. اسکارلت از این موقعیت استفاده می کند و با خود فکر می کند که مانند یک بانوی اشرافی نزد او خواهم رفت و پول را برای سرمایه گذاری در کاری خواهم خواست. بالاخره تصمیمش را می گیرد و با لباسی نو که از پارچه پرده اتاق مادرش در تارا و به کمک ساکنین آنجا دوخته است با گوشواره های الماسی که در جیب افسر شمالی کشته شده در تارا یافته و با کلاه مرمت شده ملانی و دست کش های توری عمه پیتی راهی ملاقات با رت می شود. رت از دیدن او شگفت زده و خوشحال می شود و دلیل آمدنش را می پرسد.اسکارلت افکارش را با لبخند و مهربانی دروغینی بر زبان می آورد اما دست های پینه بسته اسکارلت (به خاطر جدال با قوزه های پنبه زمین های کشاورزی تارا) زیر دستکش توری از چشم تیز بین رت پنهان نمی ماند و دروغ او را آشکار می کند. اسکارلت دلیل اصلی آمدنش را توضیح می دهد اما در نهایت رت او را ناامید می کند و می گوید پولی ندارد که به او بدهد.
اسکارلت با غروری پایمال، گریان و ناامید رت را ترک می کند و در راه با نامزد خواهرش، فرانک برخورد می کند. فکر دیگری به ذهنش می رسد، نقشه ای می چیند و با فرانک که صاحب یک مغازه است و درآمد متوسطی دارد ازدواج می کند و برای تارا پول می فرستد. 2 هفته بعد رت از زندان آزاد می شود و به سراغ اسکارلت می رود و او را از ثروت نیم میلیون دلاری خود آگاه می کند و به او می گوید که ازدواج با فرانک اشتباه بزرگی بوده و اسکارلت تصمیم عجولانه ای گرفته است.
اسکارلت مقداری پول از او قرض می گیرد و یک کارگاه چوب بری می خرد. از آنجا که آتلانتا بعد از جنگ نیمه ویران شده و بعلت هجوم سربازان شمالی و خانواده هایشان و همچنین سیاهان آزاد با جمعیت کثیری که خواهان ساختن مسکن هستند مواجه می شود اسکارلت با خریدن کارگاه چوب بری از این فرصت استفاده می کند و به سرعت به کار خود توسعه می دهد. اقدام انقلابی اسکارلت به عنوان یک بانوی اشرافی باعث می شود که به سرعت اسم او بر سر زبانها بیفتد و بدنام شود. اما او ابدا به این مسائل اهمیت نمی دهد. در رمان برباد رفته مدام شاهد درگیری های اسکارلت با وجدانش هستیم که در نهایت بعد از توجیه های مکرر، به این نتیجه می رسد که " در مورد این قضیه بعدا فکر خواهم کرد." یا " فردا، خود روز دیگری است."
فرانک که مردی خجالتی و مبادی آداب است نمی تواند مانع از فعالیت های اسکارلت شود.
در این میان آتلانتا شاهد درگیری های سیاه پوستان آزاد  ( که غالبا بیکار و در شهر آواره هستند) با سفیدپوستان است. یانکی ها که برای تحمیل حکومت خود، به سیاه پوستان حق رای داده بودند برای تداوم حکومت ناچار باید از سیاه پوستان حمایت می کردند و اگر سیاه پوستی احساس می کرد که از طرف سفیدپوستی مورد اهانت قرار گرفته است، یانکی ها فورا وارد عمل شده او را به زندان می انداختند و اموالش را مصادره می کردند. سیاه پوستان که چنین حمایتی را از خود می دیدند در شهر وضعیتی ایجاد کرده بودند که مردم بیشتر ترجیح می دادند در خانه ها بمانند بخصوص زنان که بیشتر در معرض خطر سیاه پوستان بودند همه خانه نشین شده بودند. در این وضعیت اسکارلت شیک و آراسته سوار بر یک درشکه از خانه بیرون می آمد به کارگاه سر می زد و با مردان معاملات چوب و الوار انجام می داد و حتی مشتریان رقبای خود را هم می دزدید.
در همین زمان مردان جنوبی که خانواده های خود را در خطر می دیدند دست به کار شدند و برای گرفتن زهر چشم از سیاه پوستان خاطی، فرقه ای بنام کو-کلوکس-کلان ایجاد کردند که اگر سیاه پوستی تحت حمایت دولت عملی مخاطره آمیز در رابطه با خانواده هایشان انجام داد شبانه به او حمله کرده و او را می کشتند. افراد این فرقه بشدت در خطر دستگیری و بازداشت و مصادره اموال از طرف دولت جدید بودند.
با وجود آنکه اسکارلت چندین بار از اطرافیانش شنیده بود که سیاه پوستان به زنان سفید حمله می کنند اما باز به فعالیت ها و معاملاتش ادامه می داد. او باید با درآمدش مالیات سال بعد تارا را هم بپردازد و دیگر مخارج تارا را هم تامین کند. در همین زمان پدر اسکارلت فوت می شود. اسکارلت برای مراسم دفن پدر به تارا بر می گردد. ویل که برای نجات تارا و کمک به اسکارلت لیاقت و شایستگی زیادی از خود نشان داده بود بری ماندن در تارا بعد از مرگ پدر اسکارلت نیاز ذارد که به نحوی با آن خانواده فامیل شود و پیشنهاد ازدواج با سولن خواهر اسکارلت را مطرح می کند و اسکارلت موافقت می نماید.
ویل به اسکارلت خبر می دهد که اشلی که برای انجام کارهای مشکل مزرعه داری آفریده نشده تصمیم دارد همراه ملانی از تارا برود و در شمال به کمک یکی از دوستان خارجی اش به بانک داری مشغول شود. اسکارلت با شنیدن این خبر سخت آشفته می شود. چگونه می تواند دوری اشلی را تحمل کند؟
اگر اشلی از اینجا ماندن  و مزرعه داری ناراضی است چرا به شمال برود؟ به آتلانتا بیاید و سرپرستی کارگاه چوب بری او را به عهده بگیرد. این فکری بود که به ذهن اسکارلت رسید و با وجود مخالفت شدید اشلی اسکارلت با استفاده از ملانی اشلی را مجبور به موافقت می کند. اشلی و ملانی به آتلانتا می آیند. رت که هرازگاهی به اسکارلت سر می زند ناخشنودی خود را از دیدن اشلی در کارگاهی که با مشارکت او خریده شده به اسکارلت گوشزد می کند. در همین زمان نوزاد فرانک و اسکارلت متولد می شود و اسکارلت که قبل از تولد نوزادش مدتی خانه نشین شده بود و مدام شاهد اشتباهات و خسارات و ضررهای ناشی از نابلدی و بی استعدادی اشلی است اینک خود را آزادتر می یابد و سعی می کند با فعالیت بیشتر به جبران مافات بپردازد.
بالاخره اتفاقی که همه در مورد آن به اسکارلت هشدار داده بودند، می افتد و زمانی که اسکارلت برای سرزدن به کارگاهی که تازه خریداری کرده بود و مسیر آن از محله ای می گذشت که سیاهان آزاد در آنجا آواره شده بودند، سیاهی به او حمله می کند. اسکارلت کاملا اتفاقی جان سالم بدر می برد و وقتی ترسان و گریان به خانه می رسد فرانک فقط او را تسلی می دهد و برای شرکت در جلسه ای او را ترک می کند. اسکارلت که از رفتار و خونسردی فرانک به شدت عصبانی می شود به خانه ملانی می رود و در آنجا متوجه می شود که فرانک و اشلی عضو فرقه کو-کلوکس-کلان هستند و برای گرفتن انتقام همراه بقیه اعضای فرقه به محله سیاهان رفته اند. در این درگیری فرانک کشته و اشلی بشدت زخمی می شود.
یانکی ها که کمابیش متوجه شده بودند که اتفاقی در شرف وقوع است پیش از بازگشت اشلی خانه او را محاصره و زیر نظر گرفته بودند.در نهایت رت که از ماجرا مطلع می شود تدبیری می اندیشد، خود را به خطر می اندازد و جان آنها را نجات می دهد. اما اینکار رت به قیمت بدنام شدن اعضای فرقه تمام می شودو رت که سابقا هم بدنام بود مورد تنفر مردم واقع می شود. اسکارلت هم که همه، این ماجرا را از چشم او می بینند مورد انزجار دیگران واقع می شود و تنها کسی که هنوز هم او را دوست دارد ملانی است.
مدتی کوتاه بعد از مرگ فرانک، رت از اسکارلت درخواست ازدواج می کند و اسکارلت  با وجود عدم تمایل بالاخره راضی می شود. رت که از علاقه اسکارلت به اشلی باخبر است برای از بین بردن این احساس و علاقمند کردن او به خود، او را در ثروت و عشق خود غرق می کند اما کسی که واقعا غرق می شود خود رت است!
اسکارلت که با وجود مهمانی ها و شب نشینی ها و ریخت و پاش ها و مسافرت هایش نمی تواند علاقه اش به اشلی را از چشم تیزبین رت پنهان کند بالاخره باعث بی اعتمادی و دلخوری و دلسردی رت می شود.
بعد از به دنیا آمدن بونی دختر بسیار زیبای رت و اسکارلت، رت تمام عشق و وقت خود را صرف بونی می کند و حتی برای آنکه بونی در آینده زمانی که وارد اجتماع می شود بخاطر بدنامی پدر و مادرش دچار مشکل نشود شیوه زندگی خود را تغییر می دهد. به کلیسا می رود و در انجمن های خیریه شرکت می کند و آنقدر به کارهای خیر ادامه می دهد که نظر مردم نسبت به او عوض می شود و او را در جمع خود می پذیرند. بونی تمام دنیای او می شود و برای او از هیچ چیز دریغ نمی کند. اما بونی عمر کوتاهی دارد و با مرگ او که رت هم خود را در آن بی تقصیر نمی داند انگار تمام دنیا بر سرش خراب می شود. رت برای فرار از این مصیبت به مشروب پناه می برد و اسکارلت هم که در نوعی تنفر نسبت به رت به سر می برد به او اهمیتی نمی دهد و او را به حال خود وا می گذارد. اما اسکارلت بالاخره متوجه اشتباه خود می شود. آن هم زمانی ملانی که در بستر بیماری و مرگ می افتد. ملانی این موجود لطیف، دوست داشتنی و مقدس در آخرین لحظات اشلی و پسرش را به اسکارلت می سپارد و به او اطمینان می دهد که عشق رت به او یک عشق واقعی است اما او همیشه در آن تردید داشته است.
اکنون که تمام موانع زندگی اسکارلت برای رسیدن به اشلی از میان رفته است و می داند که در تمام این سالها اشلی هم به او علاقمند بوده است، اکنون که دیگر جز چند قدم برای رسیدن به آرزوی دیرینه اش نمانده است، با دیدن اشلی، ناگهان به خود می آید و در می یابد که اشلیِآرزوهای او چیزی جز ساخته و پرداخته ذهن او نیست و اشلی واقعی جز مردی ضعیف و بی استعداد که تمام مهارتش در شاعری خلاصه می شود، نیست. در عرض یک ساعت تمام عشق گذشته اش نسبت به اشلی تبدیل به نفرت و یاس از او و عشق به رت می شود و درمی یابد که او از ابتدا هم به رت علاقمند بوده است اما عشق به اشلی او را از رت غافل داشته است. تمام راه خانه ملانی تا خانه خود را زیر باران و با پای پیاده با وجود سیاهان خطرناکی که در شهر پراکنده اند برای دیدن رت می دود. او را در خانه می یابد در حالی که باز هم به مشروب پناه برده است. احساس خود را به او می گوید و ابراز پشیمانی می کند اما رت دیگر آن آدم سابق نیست. هنوز در شوک ناشی از مرگ بونی به سر می برد و هیچ علاقه ای به اسکارلت ندارد. به او می گوید که می خواهد بزودی به جای دیگری برود و از او جدا شود. التماس های اسکارلت فایده ای نمی بخشد و در تصمیم رت اثری نمی گذارد.
در پایان اسکارلت با خود چنین می اندیشد:
از کجا معلوم که قادر نبود بار دیگر رت را به سوی خود بازگرداند؟ می دانست که از عهده این کار بر می آید.
در این جهان مردی وجود نداشت که اگر در گذشته تصمیم می گرفت او را به قبضه اختیار خود درآورد، با شکست روبرو شود.
_ " فردا در تارا به این موضوع فکر خواهم کرد. آن موقع می توانم که این غم را تحمل کنم،فردا،فردا راهی پیدا خواهم کرد که بتوانم او را بار دیگر به طرف خود برگردانم. از همه اینها گذشته، فردا خود روز دیگری است."